برای سایه...
در این لحظه های ناب
ویرانم باز
ویرانی روشن
روشنی نمناک
نمناکی پر عطش
پر عطشی آباد
آبادی ویران...
نازنین ، بار ها تو را گفته ام
پریشان باید تا به سامان رسید
نازنین ناز من
حالا که می نویسم ، تو پشت راه های دراز
پشت لانه ی لک لک ها
پشت صدای جیرجیرک ها
در خانه ای آرام که نمی دانم کجاست،
خفته ای، خفته ای و شاید به خواب
سایه ای می بینی
سایه ها همه جا هستند
می دانی نازنین، هر چه روی زمین می بینی
نشانه ایست از آنچه در آسمان است
ساده نباید گذشت
نازنین ناز من، به کلام ساده ام دل خوش نکن
ساده ترین کلام همواره پیچیده ترین است
من می توانم سایه را که می بینم،
به نوری بیاندیشم که سایه را برایم آورده.
من می توانم طوری بهار را لمس کنم، که پرستو ها بیدار نشوند.
من می توانم سبدی بردارم
و بی اجازه ی شب پره ها، ستاره های بالای خانمان را بچینم
من یکبار چشمک ستاره ای را ، به عریان ترین گل سرخ دیده ام
من یکبار دست یک غصه ی کوچک را گرفتم و
از خیابان شلوغی رد کردم!
من یکبار...
ولش کن نازنین!!!
چه کسی باور می کند اگر بگویم
یک بار اشک یتیمی را
با انگشت پاک کردم
و پای گلدانی ریختم
اما هنوز دستم خیس است و
گلدان اشک، هزاران گل داده است...
چه کسی باور می کند خدا یکبار برایم تا صبح لالایی خوانده
چه کسی باور می کند،
نیمه شبی فرشته ای در خانه ی ما آمد و آب خواست...
به لیوانی آب که مهمانش کردم،
فهمیدم فرشته ی نگهبان دریاهاست...
نشانه ها کم نیستند
سایه ها کم نیستند
سایه ها را در یابیم!
سایه ها کیمیاگرند
نازنینم هنوز در خوابی؟؟؟
خواب هایت آبی
دلت مهتابی...